ماچقدر خوشبختیم...
کودکم ...! ای نازنین...!
پاک کن اشک چون سیل روانت را ...
خوب می دانم باز ،
بوی ماه مهر از راه رسید...
باز هم حسرت پوشیدن یک دست لباس نو را،
تو به دل داری و من می دانم،
کیف تو،
کیسه ی پر درز برنجی است که همسایه مان،
در شب عید برامان آورد...
تو که سردی زمستان آید، به خودت می لرزی،
آخر آن دم ز کجا ؟ زکجا جویمت آن دم، چکمه و دستکش و پالتو؟؟؟
مادرم...! ای بهترین...!
خوب دیدم که تو با گوشه ی آن روسری پاک و سپید،
و به دستان پر از مهر خودت،
دو سه تا دانه ی مرواریدی،
کز ته دل ز «نبودن » آمد،
پاک بنمودی و پشت سر من،
کاسه ی آب زلالی به زمین پاشیدی...
می روم اما من،
یک قلم دارم و چند برگ سپید کاغذ...
می روم تا بنویسم،
که بخوانند به چشم و بگویند به دل:
نه لباس نو، نه کیف،
و نه آن چکمه و پالتو،
و نه یک جفت دستکش،
به خدا نیست «خدا »...
«خدا» نیست به خدا...
خوب یادم هست که تو می گفتی: خدا هست هنوز ...
و من اینک به قلم بر ورق دفتر خود می بارم:
با همان دمپائی،
و یکی کیسه ی پر درز برنج،
با دو دست خالی،
و به پاهای برهنه،
حتی...
بی همه مردم این شهر و پر از تنهائی،
ما چقدر خوشبختیم...!
نوشته ی :معصومه
4/12/91